قلب شميم تير کشيد........نمي توانست حرف بزند بازهم ارميا ادامه داد:
-
چادرتو بپوش برو بيرون .مي دوني که اومدن زنمو ازم بگيرن ...هه.. تاحالا ديده بودي يه مرد تو خواستگاري زنش بايه مرد ديگه باشه ؟
چقدر تلاش مي کرد که چشمانش نبارد .سرش راپايين انداخت وبازهم چيزي نگفت.باورش نمي شد ارميا ساکت بماند ....
-
فقط زود جواب نده ...خودم برات مي رم تحقيق .تا مطمئن نشم پسره خوبيه يا نه نمي ذارم دستش بهت برسه .من نتونستم برات مث يه شوهر خوب باشم ولي به عنوان داداش نوکرتم هستم هميشه روکمکم حساب کن
شميم مي شنيد وازدرون مي سوخت مي شنيد وسکوت مي کرد ومي شنيد وعشقش را سرکوب مي کرد مي شنيد وحضور روژان را جدي مي گرفت ....کاش او نبود...
ارميا دهان باز کرد تا بازهم اورا آتش بزند .شميم فوري دستش راروي لبهاي او گذاشت وگفت:
-
بسه ديگه ...منو تو فقط چند ماه قسمت هم بوديم .حالا من دارم ازدواج مي کنم توهم داري ازدواج مي کني نذاراين روزاي آخرو باخاطره بد ازهم جدا شيم
دستش رابرداشت وبه طرف دررفت.ارميا آهسته گفت:
-
تو شناسنامه من فقط اسم يه نفرهس وهميشه هم همون يه نفر مي مونه
دررابهم زد ودست هايش رامشت کرد تاازگريه هاي هميشگيش جلوگيري کند .چه شب نحسي بود آن شب.
به سمت سالن پذيرايي رفت تاباخانواده اميد آشناشود......درميان خانواده ها گفت وگوهاي ازشرايط عروس وداماد براي ازدواج صورت گرفت وقراربراين شد که شميم جواب آنهاراتاماه ديگربدهد.الميرا درهمه حال باخشم خانواده کريمي رامي نگريست.. ساعتي بعد خانواده کريمي قصد رفتن کردند واميد خوشحال واميد وار به شميم شب خير گفت وازاو خدافظي کرد ورفتند.الميرا بدون اين که به شميم توجهي کند به اتاق برادرش رفت تاشب راآنجا بگذراند.آقاي دادفر وزهره خانم هم کمي اورا نصيحت کردند .تصميم رابه خودش واگذارکردند وبه قصر خواب شميم راترک کردند.چراغها راخاموش کرد وه اتاقش رفت.شب رابايد تنها مي گذراند حتي الميراهم ازاو رو برگردانده بود...چقدردلش هواي عطرخوش آغوش ارمياراکرده بود...روي تخت نشست ويه دروديوارتاريک خيره شد.صداي گيتار ارميا اورا براي صدمين باربه گريه کشاند:
هرجوري بگي ميشم فقط پيشم بمون نگو مي خواي بري نگو دوست ندارم
اشک چشممو ببين، ببين چه حاليم مي خوام سرم رو باز رو شونه هات بذارم
انگاري تموم اون روزاي خوبمون تمومه داري مي ري
اون کيه داري مي ري به جاي دست من دست اونو بگيري
اوني که عاشقي رو ياد من داده داره مي ره
نمي دونه کسي به جاي من براش نمي ميره
آخه کي فکرشو مي کرد يه روزي خسته شه ازم
داره مي ره نمي دونه ديگه نفس نمي کشم
يادش نمونده که مي گفت باهام مي مونه تاابد
دلم تمومه غصه هاشو مي نويسه خط به خط
حالا سياه شده ازاسم اون دوباره يک صفه
مي ميرم ازنبودنش تمومه کارم اين دفه .............
التماسمو ببين بيا پيشم بشين نذار ديوونه شم نرو نذاربميرم
زل بزن توچشم من ببين دوسِت دارم مث همون روزا تودست تواسيرم
گريه هاي من داره تاآسمون مي ره چه جوري بي خيالي
قول دادي نري بمون به پاي عشقمون نگو دوسم نداري
اوني که عاشقي رو ياد من داده داره مي ره
نمي دونه کسي به جاي من براش نمي مي ره
آخه کي فکرشو مي کرد يه روزي خسته شه ازم
داره مي ره نمي دونه ديگه نفس نمي کشم
يادش نمونده که مي گفت باهام مي مونه تاابد
دلم تمومه غصه هاشو مي نويسه خط به خط
حالا سياه شده ازاسم اون دوباره يک صفه
مي ميرم ازنبودنش تمومه کارم اين دفه..............

گريه هايش شدت گرفته بود.صداي زيباي ارميا همه ي عشقش رازنده کرده بود.ازاتاق بيرون رفت وپشت دراتاق ارميا نشست.آرام سرش رابه درتکيه دادوصحبتهايشان راگوش داد.الميرامي گفت:
-
ارميا ....ارميا تو تو داري....بسه ارميا الهي قربون قد وبالات بسه ديگه
صداي الميرا نامفهوم مي شنيد .نمي دانست الميرا چه چيزي راباور نکرده است.بادقت بيشتري گوش کرد.ارميا باصداي خش دارمي گفت:
-
دارن شميمو ازم مي گيرن .دارن زندگيمو ازم مي دزدن اون زنم بود..نبود؟ اون که ديگه سهم خودم بود مال خودم بود چرا نمي ذارن مال خودم بمونه چرا سهم خودمو هم ازم مي گيرن ؟الميرا من بعد شميم مي ميرم من بعد اون چه جوري برم تو اون خونه..........
الميرا درآن طرف درگريه مي کرد وشميم درطرف ديگر...باورش نمي شد ارمياآن حرف هارازده باشد...گريه هايش مهارکردني نبود ..پس روژان چي؟مگر ارمياعاشق اونبود؟مگر نمي خواست به خواستگاري اوبرود؟صداي دلداري دادن الميرابه برادرش رامي شنيد.طاقت نداشت بيشتربشنود همان قدرهم تا مرزديوانگي رفته بود.به پناه گاهش پناه برد وتاسپيده ي صبح خواب برچشمان اشک بارش راه نيافت..................
با چشماني پف وخواب آلود به آشپزخانه رفت وبه زهره خانم صبح بخير گفت.مادرشوهرش با تعجب به او نگاه کردوگفت:
-
امروز اين جا چه خبره ؟
-
چطور؟
-
ازصبح هرکي مياد صبحونه بخوره چشماش اندازه يه گردو باد کرده ...شميم جون تومي دوني چي شده؟
(
چيزي نشده فقط من دارم پسردسته گلتو دق مرگ مي کنم )
-
نه مادرجون من بي خوابي اومده بود سراغم بقيه رو نمي دونم .
-
والله اين الميرا وارميا هم صورتاشون دسته کمي ازتونداشت دوتاشونم دمغ بودن
-
حالا الميرا کجاست ؟
-
بااحسان رفت بيرون
-
آها....
صبحانه اش راتمام کرد وبيرون رفت.کاش مي توانست بپرسد ارميا کجاست ؟ ..وسايلش را جمع کرد وازاتاق بيرون امد.زهره خانم سيني به دست برنج پاک مي کرد.باديدن شميم گفت:
-
جايي مي ري؟
-
بااجازتون خونه
-
خونه؟ارميا که اينجاس بمون ناهارو هم باهم باشيم آخر شب برگردين
-
نه ديگه تاهمين جاشم خيلي زحمت دادم بهتون
-
زحمت چيه عزيزم تو وارميا واسم فرقي ندارين تازه من تورو يه کم بيشتر دوس دارم
شميم لبخند زد وسرش را زيرانداخت.
-
مادرجون شما خيلي خوبين ..هم شما هم عمو هم الميرا..نمي دونم چه جوري بايد زحمتاتتونو جبران کنم ..اگه شما نبودين من هيچ وقت خوش بخت نبودم ..اما حالا با وجود شما نبود پدرومادرمو حس نمي کنم ...
-
ببينم همه رو گفتي جز اصل کاري؟پس ارميا چي شد؟يعني انقد اذيتت کرده ؟ولي اون هرچي ام به زبون بگه توقلبش هيچي نيس دلش صافه صافه
(
واي آتيشم نزن ديگه ...من که مي دونم چه غلطي کردم بسه انقد به روم نيارين)
سرش رابالا کرد وبابغض گفت:
-
محبتاي اونو هيچ وقت فراموش نمي کنم ..درسته که هردوتامون خيلي لجبازي کرديم ولي هميشه باهم هماهنگ بوديم ..هيچ وقت خاطرات خوبمو بااون فراموش نمي کنم ..ارميا خيلي مهربونه ....
به گريه افتاد.زهره خانم به طرفش آمد ودرآغوشش گرفت ونزديک گوشش گفت:
-
توکه دوسش داري چرا داري هردوتاتونو زجر ميدي ؟مي دوني ديروز توچشماش چي بود؟
شميم چيزي نگفت ومنتظر به مادرشوهرش نگاه کرد واو ادامه داد:
-
ديروز توي چشماي پسرم يه عشق جديد ديدم يه عشقي که مطمئنم ديگه اشتباه نيس مطمئنم عاشقه هوس نيس
-
ولي ...ولي ..پس روژان چي ؟
-
روژان رو رد کرد .همه چيزم درباره تو بهش گفته ..مي دوني چيه ؟مردا هيچ زني روچه خوشکل چه زشت هيچ وقت به زن خودشون ترجيح نمي دن...اما مث اين که تو ديشب قسمتتونو يه جور ديگه رقم زدي ..فريد هم مي دونست ارميا زياد حالش خوب نيس فهميده بود داره زجر مي کشه ولي گذاشت به اختيارخودت ..اينارو گفتم که بعدا فک نکني ماتورو مجبور کرديم باارميا ازدواج کنيو ديگه تموم ...
-
من من ...نمي دو...يعني فک مي کردم ...ارميا..مي خواد با.روژان ازدواج کنه ..مي خواستم ازسرراهش برم کنار
زهره خانم دستان عروسش راگرفت وگفت:
-
ارميا اگه يه روزي روژانو صدتا دختر ديگه مي خواست اما حالا فقط زنشو مي خواد ..
-
من بايد چيکار کنم زن عمو؟
-
مطمئني دوسش داري؟
(
بَه .. اينو به خدا ...ما تواين چندوقت ده کيلو وزن کم کرديم حالااين ميگه مطمئني؟)
شميم سرش رازير انداخت.زهره خانم با خنده لپ شميم را کشيد وگفت:
-
قربون عروس خجالتي خودم ...کافيه بازم برگردي پيشش...فقط هيچ وقت تنهاش نذار
-
چشم
-
قول مي دي زياد اذيتش نکني ؟
-
قول مي دم به جاي همه بدي هاي روژان من بهش خوبي کنم
-
خوش بخت شي ايشالله

کليد را درقفل انداخت و وارد خانه شد.دماغش رابالا کشيد وتمام عطر خانه ارميارا استشمام کرد.هيج جايي خانه اونمي شد.دلش براي تک تک جاهاي خانه تنگ شده بود.لباسهايش را عوض کرد وکمي خانه را گرد گيري کرد.حوصله غذا درست کردن نداشت .زنگ زد وازرستوران پيتزا سفارش داد.به طرف حمام مي رفت که گوشي اش زنگ خورد.الميرا بود.جواب داد:
-
الو؟
-
شميم کجايي ؟
-
چطور؟
-
شميم ...شميم نترسي ها...
-
چي شده ؟
-
راستش ...ارميا..ارميا ..
-
ارميا چي ؟
-
تصادف کرده
شميم آنچنان جيغي کشيد که گوشهاي الميرا ازآن طرف خط تير کشيد.تماس راقطع کرد وبه سمت لباسهايش هجوم برد ..بازهم تلفنش زنگ خورد .بي توجه مانتويش راپوشيد..بازهم زنگ ..انگار دست برنمي داشت .
-
چيه ؟
صداي خنده ي الميرارا که شنيد خيالش راحت شدوخودش راروي مبل رها کرد ودستش راروي قلبش گذاشت.الميراباخنده گفت:
-
فقط تست عشق شناسي بود
-
مردشور تو اون تستات سنگ کوب کردم
-
حقته
-
خفه ...
-
شميمي
-
با زن داداشت درست حرف بزن
بازهم صداي خنده ي الميرا ...
-
شميم ازوقتي مامان گفته تو برگشتي که پيشش بموني دارم ازخوشحالي مي ميرم
-
پس مزاحمت نمي شم ..براحلوا خوردن ميام
-
حيف ..حيف که ارميا خيلي مي خوادت ..به احترام داداشم هيچي نمي گم ...
-
خيله خب قطع کن ديگه مي خوام برم حموم
-
واااااااااااي مي خواي خوشکل شي؟
-
فعلا مي خوام زجرش بدم
الميراجيغ کشيد:
-
چي؟
-
چه خبره کر شدم جيغ جيغو......يه کم سرکارش مي ذارم بعد که دلم خنک شد همه چيو بهش مي گم
-
مگه تو رحم نداري؟من مي رم بهش مي گم
-
جون احسانت چيزي نفهمه ...خواهش
-
دق مي کنه ها؟
-
نمي ذرام به اونجاها برسه
-
الهي تيک تيکه شي شميمي
-
فعلا باي باي کاردارم
-
خدافظ...

ازحمام بيرون آمد که يکهو ارميا را روبروي تلوزيون ديد.وقتي فهميد شميم بيرون آمده سرش راچرخاند وبه او نگاه کرد.شميم زودتر گفت:
-
سلام ...
-
سلام ..عافيت
-
مرسي...توکي اومدي؟مگه نمي خواستي خونه بابات بموني؟
-
مامان گفت تواومدي خونه منم اومدم
-
خب من که اومده بودم وسايلامو جمع کنم خيلي کار دارم
زير چشمي به ارميا نگاه کرد .کنترل تلوزيون رادردستش محکم فشارمي داد.به اتاقش رفت وسشوار را به برق زد وموهايش را خشک کرد.ارميا وارد اتاق شد وروي تخت نشست ومثل هميشه اورا تماشا مي کرد.سشوار را خاموش کرد وبرس را برداشت وجلوي آينه به موهايش کشيد.انگار روي سيم برس مي کشيد ..موهايش درهم پيچيده بود وشانه نمي شد..صداي ارميا راازپشت سرش شنيد:
-
بيا اينجا
به سمتش برگشت وگفت»
-
کاري داري ؟
-
آره بيا
نزديکش شد وروي تخت نشست.ارميا برس را ازدستش گرفت وگفت:
-
برگرد
-
ارميا موهام شونه نمي شه درد مي گيره ...ولش کن
-
من شونشون مي کنم برگرد
پشتش را به ارميا کرد .واو دستهايش را درون موهاي شميم فرو کرد وکم کم موهايش راشانه زد.چيزي که شميم احساس نمي کرد کشيده شدن موهايش بود.با هر دستي که ارميا درموهايش فرو مي کرد هزاران بار مي مرد وزنده مي شد.ارميا انقد آرام موهايش راشانه مي کرد که شميم خوابش گرفته بود.
-
ارمي قلقلک نده
ارميا دست ازشانه کردن برداشت ودريک حرکت اورا بغل کرد .موهايش را ازصورتش کنار زد وبه چشمان مشکي شميم خيره شد.
-
مي دوني چقد دلم برا اين ارمي گفتنات تنگ شده بود؟
-
خب اگه دوس داري هميشه اسمتو نصفه صدامي زنم
-
هميشه ؟
-
خب آره ديگه ..تاهروقتم که ازدواج کرديم ... هرکي ام اعتراض داشت مي گم داداشمه به شماچه مربوط؟
ارميا خنديد اما تلخ.
-
اگه تا اون وقت داداشي مونده باشه
-
يعني چي ؟مگه کجا مي خواي بري؟
-
هيج جا..بي خيال ..ببينم تو قبلنا يه آرزو داشتيا؟
-
چطور؟
-
يادت مي ياد؟
-
چه آرزويي آخه ؟
-
مي گفتي دوس داري بري امام رضا؟
-
واااااااااااااااااااي آره عاشق امام رضام
-
هنوزم دوس داري بري؟
-
معلومه که دوس دارم ...ارمي ارمي مي خواي ببريم؟
-
دوتا بليط گرفتم
-
بگو جون شميم ؟سرکارم نذاشتي؟
-
نه عزيزم سرکار چيه فقط برا تو ونامزدت گرفتم
خنده برلبهاي شميم خشکيد...
-
نامزدم ؟
-
آره به عنوان هديه برا توو اميد ..
-
ولي تا اون موقع که منو اميد عقد کنيم خيلي دوره تازه مابايد ...بايد ..منو تو هنوز طلاق نگرفتيم.چه جوري بليط گرفتي؟
-
خب مي بريم تاريخشو عوض مي کنيم
-
لازم نکرده اصلا نه مي خواد آرزومو برآورده کني نه برام هديه بخر
مي خواست خودش را ازآغوش ارميا بيرون بکشد که ارميا دستش را کشيد واورا بيشتر درآغوش گرفت.
-
کجا؟
-
بازگير نده ها ...
-
خيله خب ...تو بگو هرچي توگفتي قبوله
-
بگم ؟جدي؟
-
آره بگو
-
باهم بريم مشهد
ارميا ساکت به صورت شميم خيره ماندوشميم با نازگفت:
-
قول دادي
همانطور که ارميا سرش را به او نزديک مي کرد گفت:
-
زير قولمم نمي زنم
با آقاي دادفر وهمسرش خدافظي کردند وبه کنارالميرا رسيدند.الميرا با برادرش خداحافظي کرد ونوبت شميم رسيد.دستش را گرفت وکنار گوش شميم گفت:
-
خيلي مواظب قلبش باش انقد شکسته که وصله کردنش محاله
-
ولي من مي تونم
-
حتما بااين مسخره بازيايي که درآوردي؟
-
يه کم تنبيه به جايي نمي خوره ..
-
التماس دعا

ازخانواده شان جدا شدند وبه سمت جايگاه تحويل ساک هايشان رفتند...
دقايقي بعد هردو روي صندلي هاي هواپيما نشسته بودند.شميم سکوت را شکست:
-
ارميا تو تاحالا مشهد رفتي؟
-
آره
-
چندبار؟
-
هفت هشت باري شده
-
خوش به حالت
-
غصه نخور گوگولي يه کم صبر داشته باشي تو هم مي رسي
ازبلند گو هاي هواپيما اعلام کردند که مسافران کمربند ها را ببندند وتذکر هاي لازم رابراي فرود تکرارمي شد.شميم زير لب دعا مي خواند وخدارا به خاطر همه ي لطف هايش شکر مي کرد.هواپيما با تکانهايي شديد روي زمين نشست وکمي بعد در فرودگاه مشهد فرود آمد.ارميا ساک هايشان را درسالن تحويل گرفت وباتاکسي به سمت هتلي که ازقبل رزرو کرده بودند رفتند.به هتل رسيدند وارميا به حمام رفت وشميم لباسهاي خود وارميا را درکمد جاي داد.به اتاقي که درآن بود نگاهي انداخت .تميز بود وساده .بايک تخت دونفره .تلوزيون وسرويس بهداشتي .ازجايش بلند شد وبه سمت پنجره رفت وپرده را کنار زد.گمبد طلايي رنگ امام رضا درست روبرويش قرارداشت.باورش نمي شد اين گنبد وبارگاه را ازنزديک مي بيند.دستش را روي سينه اش گذاشت وسلام داد:
-
السلام عليک يا علي ابن موسي الرضا
صداي ارميا نگذاشت به تماشاکردنش ادامه دهد:
-
نبينم گوگولي غصه بخوره چرا ناراحت؟تازه اول شادياته
-
ارميا چه جوري محبتتو جبران کنم تويکي ازآرزوهاي بزرگمو برآورده کردي
-
الک الکي مارو غول چراغ جادو کرديا
شميم خنديد:
-
مسخره
-
زنگ نزدي غذا بيارن ؟
-
اول بريم حرم ؟
-
شکمم ازگشنگي صدا غورباقه مي ده
-
نترکي يه وقت؟من گشنم نيس مي رم حموم تا برمي گردم توشامتو بخور آماده شو تابريم
-
اِ يعني چي شام نمي خوري؟ لاغر لاغر فقط قد راست کرده
شميم ازخنده ريسه رفته بود.ارميا بدون اينکه حتي لبخندي بزند گفت:
-
اِ سوسک روسرته
شميم ازجاپريد وشروع کرد به بالا وپريدن وجيغ زدن .ارميا ريز ريزمي خنديد وگفت:
-
نگاه کن توروخدا ازبس خودشو زد کبودشده
شميم به سمتش حمله کرد اما ارميا خيلي سريع جا خالي داد ودررفت.بي خيال ارميا شد وبه حمام رفت.زير دوش آب تمام خاطراتش يکي يکي ازجلوي چشمانش رژه مي رفتند...درهمه ي آنها ارميا حضور داشت وشميم ازاين که اورا اززندگيش حذف نکرده بود خدارا شکر مي کرد......
ازحمام بيرون آمد .ارميا دراتاق نبود .بي خيال وضو گرفت ومانتو وشال سفيدش راپوشيد. وسايلش رابيرون آورد ومي خواست کمي آرايش کند که ارميا دررا باکليد باز کرد وداخل شد.شميم گفت:
-
درو واسه چي قفل کردي؟نمي گي شايد من يه کارضروري داشته باشم بايد اينجا چه غلطي بکنم
-
کار ضروري تر ازدستشويي که نيس بعدم فوقش زنگ مي زدي ازپايين برات زاپاس مي آوردن ولي کارمن امنيتيه
شميم خنديد وسرتکان داد.مشغول آرايش کردن بود که ارميا گفت:
-
به به..به به دارم چي مي بينم ؟حرم رفتنم آرايش کردن داره ؟شميم بازميام سراغتا
-
خب توهم ..دارم کرم مي زنم درضمن قول داده بودي دست روم بلند نکني
-
تو به قولت عمل مي کني که من عمل کنم ..نکنه دوتا دبه عطر خالي کردي رو خودت ؟
شميم که خنده اش گرفته بود گفت:
-
نه به خدا به جون خودت ديگه اصلا عطر نمي زنم خوبه ؟
-
نه بزن منتها فقط توخونه
(
زياديت نکنه !)
ازهتل بيرون رفتند وبه سمت حرم قدم برداشتند.درراه ارميا انقدرشوخي مي کرد که شميم ازخنده اشک درچشمانش جاري مي شد.وقتي به درورودي حرم رسيدند هردو ايستادند وسلام دادند وهرکدام ازدر مخصوص وارد شدند.وارد صحن انقلاب شدند ونسيمي ازازعطر گلاب صورت شميم رانوازش کرد.نگاهش راتا دسته گل هاي طلايي اش بالا فرستاد.آسمان مشکي بود وگنبد امام رضا درمشکي شب درخشان مي تابيد.باورش نمی شد ...همیشه این آرزویش را درخواب می دید...حرم امام رضا ...چقدرخوشحال بود ....نمی دانست بخندد یا اشکهایش راپاک کند...هوای دور وبرش را دوست داشت ...مردمی که هرکدام درحال راز ونیاز با خدای خود یا...با امام رضا بودند...به سقا خانه نگاه کرد...دلش می خواست ازان آب هایی که همه برایش پرپرمی زنند بخورد ...دلش می خواست تاابد همانجا بایستد ...باهر قدمي که برمي داشت يک قطره اشک مي ريخت.هواي خنک حرم دلش رازير ورو مي کرد .به بهشتي پاگذاشته بود که نذير آن را هيچ جا نديده بود.صداي ارميا اورا ازآن حال وهوا بيرون کشيد:
-
شميم ....
به او نگاه کرد تا حرفش رابزند.ارميا گفت:
-
مي دوني چون دفعه اولته اومدي هرچي بخواي بهت مي ده ؟
-
پس برا تو دعا مي کنم
-
خودت چي ؟
-
من آرزوم برآورده شد.ولي براتو دعا مي کنم
-
آرزوي من ازدستم رفت
-
پس چي دعا کنم؟
-
براخوش بختي خودت ...اگه تو خوش بخت شي منم خوش بختم
با اشکهاي چشمانش لبخند زد وگفت:
-
هرچي تو بگي .. ارمیا
-
جونم
-
من آب می خوام می ری برام بیاری ؟؟؟
-
آب سقاخونه خوردن داره ...باشه الان میرم برات میارم ...منتها خیلی شلوغه توبرو زیارت تا برگردی منم برات آب میارم
-
باشه پس التماس دعا
-
شميم
-
بله
-
مواظب باش گم نشي ببين ازکدوم در رفتي اسم درارو حفظ کن ازهمون بيا بيرون نري تو ازيه درديگه بيرون بريا؟
-
باشه مواظبم ..
وارد شد ودرلحظه اول ضريح نقره اي رنگي که با دسته گل هاي بزرگ روي سرش تزيين شده بود جلوي چشمانش قرارگرفت.جلو رفت وراز ونياز کرد جلو رفت وبه او سلام داد جلو رفت وگريه کرد.فقط ذکر مي گفت وخدارا شکر مي کرد که ارميا مال خودش مانده بود...وخدارا شکر مي کرد که خوشبخت بود...به روی سر ضریح نگاه کرد چهار دسته گل بزرگ وزیبا روی آن قرار گرفته بود..لوستر ها ونمای داخلی وآینه کاری های حرم چشمش را سرگرم کرده بود...واقعا راست می گقتند که بهشت ایران حرم علی ابن موسی الرضا بود...بوی عطر گلابی که ازگلاب پاش خادم برروی سروصورت مردم می خورد دلش را دگرگون کرد...مشامش را تاآخرین حد پرازعطرگلاب کرد...نفس کشیدن هم فقط نفس کشیدن دربهشت ایران ...نگاهی به جلو انداخت ...جمعیت زیادی دور ضریح بودند...کاش می توانست ضریح را دردست بگیرد ...به خودش قول دادنیمه شب که خلوت باشد بیاید وحرم را درآغوش بگیرد باید حسابی ازاو تشکر می کرد ..برای زندگی که داشت ....کناري ايستاد ونمازخواند.براي همه دعا کرد وبعد بيرون رفت.اول نمي دانست ارميا درست کدام قسمت روي فرش هاي وسط صحن نشسته است.ايستاد وکمي نگاه کرد وبعد دوباره حرکت کرد.کم کم به روبروي گنبد رسيده بود همان قسمتي که نشان کرده بود ارميا آنجاست.اما هر چقدر مي گشت ارميا رانمي ديد...سرش را چرخاندکه .......
ازتصويري که ديده بود نمي توانست چشم بگيرد.شايد زيبا ترين لحظه ي زندگيش بود..چرا همه چيز دست دردست هم داده بودند تا اورا ديوانه کنند؟خدا همه ي لطف هايش را يک جا درحقش تمام کرده بود..مي خنديد...ازخوشحالي ازشوق تصويري که روبرويش مي ديد..حتي فکر هم نمي کرد روزي ارميا نماز بخواند.ارميايي که شب وروزش با مصرف مواد الکلي ودوره درمجالس رقص وخوش گذراني مي گذشت حالا جلوي چشمان باراني شميم روبه قبله درحال نماز خواندن بود.کنارش نشست وبا صداي بلند گريه کرد.

چند زن که نزديک آنها بودند توجهشان به شميم جلب شده بود .ارميا که نمازش را تمام کرده بود نزديک گوش شميم گفت:
-
شميم يواش تر ..همه دارن نگامون مي کنن چت شد يهو؟
سرش راازروي زانوهايش برداشت وبا چشمان اشک بارش گفت :
-
ارميا
وبازهم بی صدا اشک ریخت .ارمیا آروم لبخند زد ودرگوشش گفت:
-
اینجوری صدام نکن وروجک یه وقت تو محل عمومی احساسی می شم ...دیگه آبرومونم که دیگه هیچی ...
-
تو کي نماز خون شدي؟
-
يه مدتي ميشه
-
ازکي ؟چرا نماز خوندي؟
-
خودت گفتي امتحان کن منم امتحان کردم ديدم خيلي حال مي ده ديگه کنارش نذاشتم
-
خدا بهت حال مي ده ؟
-
اوف چه جورم
-
باهمه اره با خدام آره ؟درست حرف بزن
ارميا خنديدو ازجايش بلند شدتا به زيارت برود....

ازحرم بيرون آمدند وبه اصرار شميم کمي داخل بازارها گشت زدند.شميم ازديدن هرچيزي ذوق مي کرد همه چيز برايش تازگي داشت.
-
واي ارميا ببين چه خرس خوشکليه
-
آره مث خودته ..
-
اِ....
-
خوشت اومد؟
-
آره خيلي نازه
-
صبر کن من الان ميام
-
کجا رفتي پس؟
ارميا چنددقيقه بعد با همان عروسکي که شميم دوست داشت برگشت وآن را به دستش داد.شميم مانده بود چه بگويد.
-
ارميا .....من گفتم خوشم مياد نگفتم که برو بخرش ..وويي چقد گندس ...
-
فدا سرت گوگولي ....
هرچيزي که شميم نگاهش مي کرد ارميا بلافاصله آن را برايش مي خريد.حتي نمي گذاشت شميم اعتراض کند.آخر شب بانايلون هاي زياد خريد به هتل برگشتند.
-
ارميا ببين چقد الکي خرج رو دست خودت گذاشني ..آخه اين همه لباسو من مي خوام چيکار؟يه ساکم که ازترکيه آوردي
-
همش فداي يه تارموت...نمي خوام فردا جلو پسر غريبه دست دراز کني
-
پسرغريبه چيه ؟بالاخره شوهرم ميشه
يکدفعه صداي فرياد ارميا بلندشد:
-
خيلي بي جا مي کنه شوهرت مي شه
-
چرا داد مي زني حالا؟
-
پاشو اون چراغو خاموش کن خوابم مياد
شميم لباسهايش رانيمه کاره رها کرد وچراغ را خاموش کرد وروي تخت خزيد.به سمت ارميا برگشت .پشتش را به شميم کرده بود.دلش گرفت .آهسته گفت:
-
اگه تقصير منه ببخشيد
ارميا به طرف اوبرگشت ومثل هميشه شميم را درآغوش کشيد .شميم با دهاني باز به او نگاه مي کرد.
-
تو ...تو داري ...ارميا داري گريه مي کني؟
ارميا صورت پرازاشکش راروي صورت شميم گذاشت وگفت :
-
خيلي وقته به خاطر تو اشکام پايين مي ريزه ...ازهمون وقتي که فهميدم دلم برات تنگ شده ..ازهمون وقتي که فهميدم تو همه زندگيم شدي ... فقط تو اشکمو درآوردي.اشک مني که حتي برا روژانم گريه نکردم .شمیم دیدی بالاخره جامون عوض شد ؟تورئيس شدي ...
شميم ساکت به اشک هاي او که درتاريکي برق مي زد چشم دوخته بود.ارميا گفت:
-
من به خاطر تو قيد همه چيو زدم .به خاطر تو ديگه تو اون مهمونياي کثيف پانذاشتم به خاطر تو باهيچ دختري نبودم به خاطر تو ديگه لب به مشروب نزدم ..نماز خون شدم ....روژانو پس زدم ...فقط به خاطر اين که تو رو داشته باشم ..ولي تو داري...داري مي ري...
اشک هاي ارميا مي ريخت و با بغض وصداي گرفته حرف مي زد.
-
شميم ........شميم خيلي مي خوامت
شميم لبخند زد ودستش راروي گونه هاي پرازاشک ارميا کشيد.سرش رانزديک ارميا کرد و بوسه ي عشقش راروي لب هاي اوکاشت...
اگه بري ازاين خونه تودلم کسي نمي مونه بعدتو مي شم يه ديوونه عزيزم
دلت گرفت اگه ازمن تو بمون نرو منو نشکن ،دل من خودش آخه داغونه عزيزم
نگوواسه هميشه تو ميري، نه نگو که ازمن مي گذري قلب من هنوزم عاشقته
بمون نرو بي تقصيرم توبري باگريه درگيرم توبري يه گوشه مي ميرم عزيزم
بدون که توهمه دنيامي ودليل اشک چشمامي وبدون مي خوام که دستاتو بگيرم
عشق من مي موني ..حرفامو مي دوني عشق من ..........
اگه بري ازاين خونه تودلم کسي نمي مونه بعدتو مي شم يه ديوونه عزيزم
دلت گرفت اگه ازمن تو بمون نرو منو نشکن دل من خودش آخه داغونه عزيزم
نگوواسه هميشه تو ميري نه نگو که ازمن مي گذري قلب من هنوزم عاشقته
بمون نرو بي تقصيرم توبري باگريه درگيرم توبري يه گوشه مي ميرم عزيزم ........ بمون کنارم.........

پايان

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 14 دی 1394برچسب:, | 7:35 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود